چهارشنبه، مهر ۱۲

سوالها می مانند ؟


چرا نبوسیدی ام چرا ؟؟؟؟ به چشم هایت خیره می شوم میان کشمکشمان چرا لب هایم را لمس نکردی ؟؟؟؟ خیره شدم به تو نگاهمان روی هم ماند .  به آتش خیره می شوم یخ می زند صورتم به شمعدانی هایم دست می کشم یخ می زنم  !
به نور خیره می شوم غرق می شوم در آن روز سرد زمستان , پشت پلک هایم جا خوش کرده ای . می دانی ! هزار بار مرور اش می کنم . در من چه دیدی ؟  زنی سرد که با آتش می سوزد ؟ خاکسترم را بر باد دادی خیره شدی به چشم هایم .  ببین !!!  مرا ؛ اعماقم را,  کاش می بوسیدی ام . بارها پرسیدم , از شمعدانی هایم , نبوسیدم چــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟ چاقویت زخم زد روی زخم ها را ببوس من بودم میان همه ی بودن ها میان همه دلتنگی ها این روزها می آیی با همان بی حرمتی ها و من ترک کرده ام . باور کن . دوست داشتن را.  دستم می لرزد . مرد باش مرد.  آملی ات چرخ می خورد میان  خودش می رقصد با خودش و با  چشمان بسته می چرخد و دنیا می چرخد و در چین های دامنش گم می شود قلبش شکسته . درد دارد  چرا دست هایش را نگرفتی ؟ یخ زده . باورت می شود این روزها مرور می کند و باز می پرسد چرا نگاهش نکردی چرا عمیق نشدی چرا چرا چرا این زن هر روز می میرد هر روز حسن یوسف هایش می پژمرد و او فرشته می شود شیطان می شود و تو رفته ای بی بازگشت کسی نیست هیچ کس و تنها اشگ ها هستند که گرمش می کنند خاطرات سرد خاطرات تلخ باران و باران دوست داشتی پی دود می روم پی آتش زیر خاکستر پی خواسته ای که برآورده نشد پی سوالی که جوابی نیست پی کسی که سکوت کرد پی مردی که عادت نکرده بود بماند پی دوس داشتنی که زمان داشت . چرا نبوسیدی ام ؟ زنگ ساعت خورده بود ؟ میان شب جا ماندم همان جا زمان جا خوش کرده و زنی میان هبوط متوقف شده . نگاه کن من ... همانم , آن زن خوب ببین می شناسی ؟

۴ نظر:

zan گفت...

بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا، چرا ... همه ی این چراها رو مدتها با خودم مرور کردم و تنها به یک نتیجه رسیدم:" منو اونقدر که میخواستم نبوسید چون منو اونقدر دوست نداشت که بی تابم بشه: باهام عکس نگرفت، چون میترسید عکسها سند بشه و مجبورش کنم به موندن، خنده داره؟ مگه نه؟ عین این دخترای چهارده ساله که فکر میکنن اگر عکسششون دست یکی باشه عفتشون لکه دار شده فکر میکرد، اقای روشنفکر و کتابخوان...

zan گفت...

یه بار تو انقلاب گردی ها، دستشو کشیدم بریم سمت اون پاساژه که آسانسور داره و اونجا همو میبوسیدیم، نفهمید، وقتی فهمید هم خیلی اصرار نکرد برگردیم اونجا... اون روز نمیدونم دنبال چی میگشت تو اون پاساژهای قدیمی، و هر بار که وارد یه پله خلوت و تاریک میشدیم فک میکردم، از قصد راهمون رو کج کرده این طرف که از دلم در بیاره و منو ببوسه ... اما اینا فقط فکر من بود، اقای عزیز در به در دنبال کارای اون پایان نامه لعنتی بود که همیشه به من ترجیح میداد ...

zan گفت...

و فقط کسی که بی مهری رو تجربه کرده، این حالتو میفهمه ...

مهیار گفت...

دیوانه شدم