حسی هست که نمی دانمش اما هست می آید مرا لبریز میکند از
دوست داشتن , جاری شدن , حلول کردن و ارزانی کردن . در این بین می خواهم
نیست شوم نوری باشم . هر آنچه می تواند رها کند هر آنچه می تواند ببخشد, باشم. بی دریغ بی انتظار بی منت. همه وجودم یکسر می جوشد و هدیه دوستی دادن , می
شود قسمتی از آن وجود دیگرم . لحظه هایی هست که بی هیچ اتفاقی بی هیچ حضوری بی
هیچ واسطه ای روی ابرها پرواز می کنم چرخ می خورم و کوچک ترین ها شادم میکند می
خواهم قسمت کنم آن چه در من این همه خیر خوشی و سرور می آورد می خواهم همه دنیا
تجربه کند مزه مزه کند این همه زیبایی و لذت را و میان این همه لذت هست , آنچه می تواند تکانم دهد آنچه می تواند از بین
ابرها و ستیغ قله رضایت درهم آمیخته ام کند در من سر ریز می شود . باز تمام
خودگویی ها از نو آغاز میشود , باز به دادگاه ذهنم فراخوانده می شوم و از نو محکوم
می شوم و جریمه های خط خورده را باز رو نویسی می کنم . می مانم آنی که در من هست کیست و من کیستم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر