دوشنبه، آبان ۱

ک ی س ت م

حسی هست  که نمی دانمش اما هست می آید مرا لبریز میکند از دوست داشتن , جاری شدن , حلول کردن و ارزانی کردن . در این بین می خواهم نیست شوم نوری باشم . هر آنچه می تواند رها کند هر آنچه می تواند ببخشد, باشم.  بی دریغ بی انتظار بی منت.  همه وجودم یکسر می جوشد و هدیه دوستی دادن , می شود قسمتی از آن وجود دیگرم . لحظه هایی هست که بی هیچ اتفاقی بی هیچ حضوری بی هیچ واسطه ای روی ابرها پرواز می کنم چرخ می خورم و کوچک ترین ها شادم میکند می خواهم قسمت کنم آن چه در من این همه خیر خوشی و سرور می آورد می خواهم همه دنیا تجربه کند مزه مزه کند این همه زیبایی و لذت را و میان این همه لذت هست ,  آنچه می تواند تکانم دهد آنچه می تواند از بین ابرها و ستیغ قله رضایت درهم آمیخته ام کند در من سر ریز می شود . باز تمام خودگویی ها از نو آغاز میشود ,  باز  به دادگاه ذهنم فراخوانده می شوم و از نو محکوم می شوم و جریمه های خط خورده را باز رو نویسی می کنم .  می مانم آنی که در من هست کیست و من کیستم . 

هیچ نظری موجود نیست: