جمعه، مرداد ۲۰

آنچه نمی بینیم

به آینه نگاه کرد؛  نه او نبود , آنچه درونش بود متفاوت بود پر از احساس های عجیب پر از دوست داشتن و نداشتن و سرشار از تغییر بود و رازهایی که با او هر لحظه می آمدند و پنهان می شدند از چشم ها از حس ها . سرزمین دروغ ها پر از خار و آزار بود پر از مرگ بود بوی زندگی نبود غم و خود خواهی همه ی دارایی آنهایی بود که با خاطره زندگی می کردند در لحظه نبودند با زندگی شان زندگی نمی کردند . منحنی های  روی آینه را دنبال کرد بغض شد و گرمایی میان صورتش دوید و تصویر تار شد پرواز می خواست و پوچی روزها آشکارا آزار می دادند او نمی دید هیچ چیز را حتی خودش را در آینه , او را نشان نمی داد همان طور که چشم ها درون هیچ کسی را نشان نمی دهند میان بدن هایی راه می رفت و زندگی می کرد که سرد بودند گوشت هایی گرم اما بی هیچ حضوری . دستش را دور گردنش پیچید نکند بیماری مسری باشد نکند این سرما نفوذ کند ذل زد میان آینه داشت مثل دیگران می شد !!!

هیچ نظری موجود نیست: