سه‌شنبه، شهریور ۷

سگ دارند

گفت : سگ دارند , حاضر است تا ته دنیا برای چشم هایی که دیگر هرگز نمی بیند زوزه بکشد
گفت : می ماند , خندید . ابد , ته دنیا نه شاید هیچ وقت . نمی دانست
زن تن سپرد به دریا زنانگی اش شوری دریا را می بلعید . تن آفتاب ندیده اش به معشوق قدیمی دل سپرده بود . چشم هایش با شادی مسابقه داشتند سالها بود این طور یله نداده بود روی موج ها روی آبی آسمان او زندگی را سر می کشید قطره قطره نه به قدر کفاف یک جا
زن تن به عریانی طبیعت داده بود درخت و زمین دست روی پوست نازکش می کشیدند و او فارغ شده بود از دنیا از هر آنچه بند داشت و حالا رها زیر هزار چشم جان داده بود به دلش جان داده بود به لحظه هایی که اکنون بودند نه هیچ وقت دیگر

هیچ نظری موجود نیست: