پنجشنبه، فروردین ۱۷

فروش با ارزش ترین ها

میان استیصال , درماندگی  و ضجه های مرد درون پمپ بنزین , خود فروشی دختر ,  فروش فرزند و تن دادن به باخت  موسی ؛ تنها بغض بود  و رنج  , نه خنده و شادی . اگر فقط کمی با آن آدم ها همذات پنداری می کردی صدای عربده ها برایت نشان پایان خط یک زندگی بود . در انتهای خیابان هشتم تنها درد بود و چنگ زدن برای نجات اما از آن بیشتر , درد انسان هایی بود که میان صندلی های سینما جا خوش کرده بودند و به آن همه رنج می خندیدند و دست می زدند و در آخر پشیمان از انتخاب خود که چرا دو فیلم دیگر را برای دیدن انتخاب نکرده بودند . از آن بیشتر,  درد فروش بلیط  قلاده های طلا بود خودم را به راه دیگری زده بودم و در خیالم این نمایش دولت بود که به دروغ آمار فروش فیلم را بالا برده بود اما نه با چشم های خودم دیدم که چطور خیلی زودتر از موعد تمام بلیط ها فروش رفته بود و آن همه آدم  آمده بودند تا از فیلمی استقبال کنند که خودشان را به سخره گرفته بود . کم نیستند این جمعیت ِ بی فکر  حذب بادِ با هر سیاستی کنار آمده   . درد داشتم می خواستم فریاد بکشم : چــــــــــــــــــــرا ؟