دوشنبه، آذر ۲۷

زنانگي


زن شده بود به معنای واقعی کلمه. از آن روز که بعضی کلمه‌ها برایش مرده بودند؛ از آن روز که خیال بی‌خیالی به سرش زده بود؛ از آن روز که فهمیده بود آدم ها ارزش‌اش را ندارند و تنها باید برای خودش زندگی کند. یله بدهد به روزها و همه چیز را حواله کند به هیچ. از آن روز شروع کرده بود به بیرون ریختن فکر و نقشه‌هایش. هر آن‌چه جمع کرده بود؛ بقچه کرد و از خودش دور ریخت. 
شروع کرد به کاغذ کردن دیوارها، کندن تمام قاب‌ها و آن‌چه استوارش می‌کرد. شروع کرد به ترک کردن دلبستگی‌هایش. می‌خواست زنانه زندگی کند. زندگی را جستجو کند، میان طعم غذاها. مهر را، لابلای ادویه‌هایی که مثل روزهای نیامده هرگز نچشیده بودشان.
رنگ نخ‌ها در هم که تنیده می‌شد، جان می گرفت. یادش آمد نمی‌شود شکافت روزهای لعنتی را. نمی‌شود از هم تنید و باز از نو زندگی کرد. یادش آمد تصمیم‌هایی هست که برگشت ندارد؛ اما تاوان چرا. می‌خواست برگردند برق چشم‌هایی که نبودند. می‌خواست میان لحظه‌هایش جاگیر شوند و او طعم همه‌ی لحظه ها را اگرچه سخت، اگرچه تلخ، مزه کند. زن باشد و میان گوشواره‌هایش تاب بخورد و به دنیا نیشخند بزند. زن باشد و میان گل‌های دامن‌اش بو بکشد و روزهای مه‌دار را در تنهایی زنانه‌اش به بند بکشد، روزهایی که می توانست دوست بدارد.

ژه
سالها قبل اينو نوشتم در همين روزها 

هیچ نظری موجود نیست: