از اينكه با جمله هاي ناخوشايند متنم را آغاز كنم حس و حال خوبي ندارم. چند بار نوشتم و پاك كردم .
دو شب پيش كه با دال صحبت كرديم بعدش دوست داشتم بنويسم از خودم از ترس هايم از آنچه مرا درگير خودش كرده آنچه كه همچو ماده اي لزج و چسبناك به سلول هاي مغزم چسبيده و دست و پايم را بهم گره زده اما خسته تر از آني بودم كه بخواهم حتي روي صفحه موبايلم تايپ كنم .
ازش خواستم به عنوان مهماني كه جمع سه نفره كلاس را نظاره مي كرد ايراداتم را بگويد و او به باترس صحبت كردنم اشاره كرد و گفت شروع كننده نيستي موضوع را دستت نمي گيري و گفتم كه مي ترسم گرامرهايم اشتباه باشد و بعد پيوند خورد به موضوع كار؛ اينكه من جسارت لازم را ندارم. گفت: نقطه اي هست كه به يقين مي رسي كه مي تواني، مثل شنا مي ماند مي تواني روي آب خودت را نگه داري نقطه اي هست كه به اين باور ميرسي؛ كه مي تواني شنا كني. همهء وجودم اضطراب شد هربار كه دريا و استخر ميرفتيم هر چهار پنج نفرشان تا دورها مي رفتند و من لب مرز مي ايستم مي ترسم پايم را اين سمت مرز بگذارم و هربار باهم مرا صدا ميكردند و ميگفتتند: بيا بريم دورها، خيلي خوش مي گذره بيا اين سمت؛ تو كه دوچرخه بلدي. من پريشان نگاهشان مي كردم و ميخواستم كه بروند خوش بگذرانند. سارا كه وسط دريا از داخل قايق پريد در آب، دائم از آنجا صدایم میکرد ميگفت: بيا، بلدي، خودم نگهات مي دارم خيلي خوبه تجربه اش كن. اما انگاري پايم كه از كف زمین فاصله ميگيرد همه وجودم مي شود اضطراب ونگراني؛ ديگر فرمان از دستم خارج است و كنترل سخت. حرف كه مي زديم ديدم كه چه ترس هاي بزرگي هميشه با من بودهاند و حتي الان؛ حرف زدن در موردش باعث مي شد زانوهايم سِر شوند گويي نداشتمشان؛ ديدناش خسته ام ميكرد و انرژيام به سطحي پايين تر خيز برميداشت. حالا موضوع كار؛ همين جاست بيخ گلويم . دوستش ندارم اصلا و هرروز لباس ميپوشم كه براي رفتن به زندان آماده شوم براي شكنجه شدن براي اينكه عمر را خيلي راحت دود كنم. اينجاي جاده مخصوص بنشينم و بيگاري كنم؛ نه اينكه كارم سخت باشد نه، كه گاهي حتي زيادي تكراري است و با من سازگار نيست. هرازگاهي وبلاگ و كتابِ اينترنتي ميخوانم تا زودتر ساعتش به انتها برسد و موسيقي كه با من همراه است. گويي همه دنيا آن بيرون، زندگي را به میز روزشان دعوت میکنند و من اينجا به چهارميخاش مي كشم؛ ميدانم اينگونه نيست اما ... .
دراز كشيده بوديم هركداممان به سمتي؛ گفتم : مي داني چرا جسارتش را ندارم چون توانمندي ندارم. گفت چه چيزي ميخواهي؟ اين كار را فارغ از محيط اش دوست داري؟ با کارت ارتباط برقرار مي كني؟ اگر ازاينجا بیرون آمدي دوست داري همين كار را در يك محيط ديگر شروع كني؟ يا نه دوست داري كار ديگری را شروع کنی ؟ يا علاقهمندي ديگری داري؟ اگر اينطور است؛ پس سرمايه گذاري كن و برو پي آن. گفتم: راستش گفتنش خيلي سخت است اما هيچي نمي دانم از خودم، رسما هيچ چشم انداز و آگاهي ندارم. نميدانم چه چیزی دوست دارم و چه ميخواهم خيلي سردرگمام. و دال گفت كه از تراپيستت كمك بگير و من ماندم كه او مي تواند ؟ وقتي خودم اين همه گيجم و حتي نمي دانم از زندگي چه مي خواهم؟
نزديك چهارصبح بود كه از دنیای خواب بر روی تختخواب پرت شدم؛ حس كردم چه تنها هستم چه همه ي خودم را اگر حتي بتوانم در مشتم تحت كنترل بگیرم؛ گاهي مي خواهم نوازش شوم مي خواهم به وقت هاي اضطراب و ترس كسي باشد كه در آغوش بكشدم و مطمئنم کند؛ قرار نيست حس هايي مرا خفه كند قرار نیست تنها، تا قله بروم . در آن حال دلم خواستم میشد میرفتم به قبل از هفت سالگی، به آن زمان که می شد به زیر پتوی پدر خزید و از نگاه مادر لبریز شد و در آغوششان فارغ از همهء دنيا خوابيد. بنظرم رسيد زيادي در فقر بسر مي برم نه اينكه دوستي اطرافم نباشد نه بهترين هايش را دارم اما مي خواستم آغوشي باشد.
بگمانم بيستويكمين جلسه مان بود. وقتي به خيابان زدم هنوز داشتم با خودم حرف مي زدم هنوز داشتم خاطراتم را مرور مي كردم آن روزهايي كه دوستشان نداشتم روزهايي كه با حس تنفر آشنا شدم مي شد براي كسي بدترين و زشت ترين ها را خواست، اينكه ديگر لبخند نزند و كلي اتفاق و احساس و روزهاي بد تجربه كند تابهحال هيچ كس تا اين اندازه برايم منفور نبود. گويي له شده بودم توسط كسي كه دوستش نداشتم و انتخابم بود و دليل محكمي براي باهم بودنمان نبود و او خوب به خاكم نشانده بود. و من كنترل نمایش آن روزها به دستم بود و اتفاقات را عقب و جلو مي كردم. هنوز خشم داشتم و دارم ... هنوز آن روزها برايم سخت است هنوز فكر ميكنم بالاترين نمره حماقت زندگي ام به اين نقطه تعلق مي گيرد و بعدي به رشته تحصيلي دانشگاهم . قدم مي زدم و جملهها را مرور مي كردم بغضم مي گرفت و اتفاقات را باز مرور مي كردم ديگر طاقت نياوردم يك جمله براي سيسي فرستادم . ممنون كه هميشه بودي ممنون كه شب هاي بحران را تاصبح پابهپام اومدي و چند ساعت بعد بود كه بهم جواب داد ديشب خاطرات زيادي را باهات مرور كردم انگار پيشم بودي داشتم برات حرف مي زدم
گفتم: لعنتي كي مياي دارم مي پكم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر