چهارشنبه، آبان ۱۰

جلسه هفدهم

جمله اول جلسه ام اين بود كه: چطور مي تواند بي وقفه و استراحت دو تا مورد ببيند و اينكه در طول روز آدم هاي بسياري باييند و بگويند خوب نيستم . واقعا انرژي براي آدمي مي ماند؟ حس و حال اويي كه روبرويم نشسته چگونه است ؟ گاهي خود را جايش مي گذارم مگر مي شود ....
دلم مي خواست نبودم نه اينكه در آن اتاق، نه، بلكه از ابتدا نبودم. خودم را ديدم درون سياه چالي هستم عميق و تنگ، تلاش مي كردم از ديواره بالا بياييم نفس گير بود. بلد نيستم به زبان بياورم . در طول جلسه خوب نبودم اگرچه روز خوبي هم نداشتم كلافگي و هم خوردگي. شخم مي‌خورم. اگرچه زمين بعد از شخم به بار مي نشيند و گياه و زمين باهم جاني تازه ميگرند علي رغم درد‌ورنج خاك نفس مي كشد. و من شايد به همين اميد خود را زيرورو مي كنم با درد، گويي جان مي دهم . برداشتم از حرف هاي آخرش اين بود كه جلسات اول حس غم و اندوه‌ام ديده مي شد، نمود بيروني پيدا مي كرد اما حالا اثري از آن نيست. در طول جلسه كلافه بودم مي توانستم بيرون مي زدم . كار فعلي نتنها خوشحالم نمي كند بلكه عامل بزرگي است . 
در طول روز بارها اشگ تا پشت پلك هايم آمد و بغض راه گلويم را بست  اما مقاومت كردم، در فضاي كاري دوست ندارم اشگ بريزم و آنجا در آن اتاق .... هنوز در كنار ديگران نمي توانم اشگ بريزم. يكي از عوامل بازدارنده برمي گردد به نوجواني و سال هاي ابتداي جواني؛ رالف در اين مواقع سرزنشم مي كرد و حتي يك جورهايي به سخره مي گرفتم و اين جمله ي آزار دهنده را مي گفت: باز داري فت فت مي كني. با وجود گذر سال ها يادآوري اين جمله مكدرم مي كند. در حال و هواي عشق، معشوق بلد بود چگونه انگشت ميان زخم فرو كند و بفشارد و من چه جوان و تازه صبوري مي كردم و به پاي جفاي عشق مي نوشتم. تاب مي آوردم غافل از اينكه رفتارهاي ضد و نقيضش چطور مرا مي ساخت و از من ديگرگونه آدمي ساخت. كوتاهي قدم، احساساتم، دوست داشتنم  ابزاري براي تحقير بود و هميشه ديگراني قوي تربراي مقايسه بودند. حال كه آن روزها را بخاطر مي آورم مي بينم حرف ها و رفتار متفاوتي مي ديدم و حالا هر وقت ذهنم درگيرش مي شود تماس مي گيرد حتي اگر ماه ها از هم بي خبر باشيم و اين مرد قسمت عمده اي از مرا ورز، شكل و حتي تغيير داد. مردي كه با تمام وجود سالها دوستش مي داشتم اويي كه تاريخ و شعر و فلسفه بدستم داد ميان كوچه ها پشت دوچرخه ام را گرفت و رها كرد و من خوشحال از در باد چرخيدن، او تماشايم كرد و صفحه شطرنجي كه بارها كيش و مات شدم و شد تا از بازي لذت ببريم و من همه را با او تجربه كردم. بزرگ شدن اوج گرفتن حتي تحقير شدن و زمين خوردن را 
اين هم خوردگي برايم آسان نيست كه اينجا پشت ميز بنشينم و از روزها بنويسم و دائم قسمتي از احساساتم، وجودم را قورت بدهم. كاش مثل پري تصميم بگيرم و بزنم زير ميز شرايط اكنونم.
چند روز پيش بود كه با نفيس صحبت كردم و هيچ انتظار نداشتم بخواهد راجع به دوستي و تشريح كردن معادلاتم صحبت كند و مابين حرف هايش گفت تو از حرف زدن در مورد حس هايت عاجزي حتي مهر و دوست داشتنت كلامي نيست از رفتار و كاري كه انجام مي دهي بروز مي كند نه از لابه‌لاي كلامت. گاهي چقدر برداشت هايمان متفاوت است از خودمان. و من بگمانم حداقل دوست داشتن و محبت كلامي ام به اندازه است و گاهي بيش از حد، برخلاف ناراحتي و خشمم و گويا... 
شكستن خودآدمي براي خودش سخت است گويي آنچه از خودت مي دانستي اشتباه بوده است.
پرسيدم در رسته انسان هاي افسرده قرار مي گيرم ؟ بگمانم جواب اين بود: مي خواهي به خودت برچسب بزني؟ راستش برچسب منظورم نبود مي خواستم بدانم با وجود اين حجم ...  

هیچ نظری موجود نیست: