سه‌شنبه، آذر ۷

خانه تكاني

داشتم ميل باكسم را جارو مي كردم كه يهو به يك ايميل قديمي برخوردم ازاون هايي كه خودم براي خودم مي نوشتم و مي فرستادم، مرداد دو سال پيش تقريبا آخرين جلسه هاي تراپي با دكتر ت بود همونجاها كه سرو كله آقاي سنگ پيدا شد.


صبح كه بيدار شدم با كلي ابر صورتي نارجي هيجان انگيز روبرو شدم از اونايي كه دلت مي خواد باهاشو بري تا دورها همونا كه دسته اي و گولي گولي حركت مي كنن . ديروز مثل خيلي وقتاي ديگه تونست منو بخونه . با اين جمله از در اومد داخل؛ آخرين باري كه يه نفر باهات شوخي كرده كي بوده ؟ چي شدي ؟ يه چيزي يا يه آدمي داره فلسفه زندگيت و شخم مي زنه و زيرو رو مي‌كنه . جوابش مثل هميشه جز خودم شخص ديگه اي نبود . در خلال حرف هاش مثل هميشه پرسيد كي اين روزها ناراحتت مي كنه و من همون جواب رو بهش دادم و يه سوال جديدي كه هيچ وقت نپرسيده بود . كي باعث تنهاييت مي شه ؟ گفتم رالف اون علي رغم حضورش حس تنهايي بهم مي‌داد. اما حالا ديگه نمي‌خوام كه باشه و من تمام حس هاي قديمي كه بيشتر از يه دهه با خودم هرجاي دنيا كه رفتم بردمش رو ندارم و حالا رهاتر از هميشه ام و اون دوباره به آدم‌هاي مهم زندگي اشاره كرد و گفت داري تو زندگيت دنبال آدم مهم ها و با اهميت ها مي‌گردي و من يادم افتاد كه اونايي كه من تو پندارم مهم بودن در واقعيت خيلي توخالي بودن. ديروز با جمله هاش انگاري داشت كتاب من و ورق مي زد و مابينش كلي حرص مي خورد . نوشته اي كه راجع به پذيرش و الف بود رو براش خوندم به قسمت خصوصياتش كه رسيدم ( كتاب خوان و فيلم بين و اهل فكر و دغدغه اجتماع و سفر هم به اون قبليا اضافه كن ) زد رو پاش و گفت من عاشق اين جور آدم هام تو هم داري اين خصوصيات را - اما هم اون مي دونست و هم من كه به اون اندازه شوخ طبع نيستم – و رسيد به اينجا كه؛ منم حرفم همينه دنبال ته ماجرا نباش . دوست داري پيش از موعد خودتو بازنشست كني و مثل مرتاض ها تارك دنيا بشي و من با تعجب نگاش مي كردم كه اون از كجا فهميده كه من دلم مي‌خواد بي خيال كار بشم و تلاش اون براي يه خانه تكاني اساسي كه من لازمش دارم . دست بچه رو گرفتي آوردي پيش من و مي گي يه كاري كن تغيير كنه و بخواد بره مدرسه هي من بهت مي‌گم واسه چي مي‌خواي كه بفرستيش اونجا همه چيزايي كه فكر مي‌كني بهش مي‌دن و ياد مي‌گيره من دراختيارش مي‌ذارم و تو اصرار داري كه نه فقط مدرسه . وقتي اينو گفت ديدم آره چه پافشاري مي‌كنم براي اينكه يه سري چيزايي كه با زحمت و تاوان بدستش آوردم از دستش بدم اصرار مي كنم به بودني كه نيست و به ته ماجرايي كه طبق تجربه‌هاي حاصله دستآوردي نداشته اون وقت بود كه بهش گفتم مي‌خوام ديگه هيچي ناراحتم نكنه و يادم رفته بود كه قبل تر بهش گفتم حس مي‌كنم ته چشمام خاليه و ديگه خوشحال نيستم جوابش برام عجيب بود: اين خيلي خودخواهيه كه از چيزي ناراحت نشي و اينكه خوشحال هم نباشي پس اون توازن و تعادل كجا رفته ، همه چي از اون سفر استانبول لعنتي شروع  شد، دنبال چيزي بودي كه آني بدست آورد زوم كردي روي تغيير زندگي ديگران و داري اونا رو دنبال مي‌كني فكر كنم دلش مي خواست سرم داد بزنه و بگه بس كن تموم كن اين بازي مسخره را اما بجاش گفت بيا با حال بدت دوست شو هرچي تلاش كردم كه با حال خوبت زندگي كني و بيشترشون كني نشد حالا اين حالت و بشناس و ازش نترس شايد از اين حال به روزهاي خوب رسيديم بيا تمرين هدف كن يهو صدام در اومد كه آهان همين جا وايستا من هدف ندارم و چيزي كه برخلاف انتظار شنيدم اين بود كه : تو هدفت زياد و از اون به بي‌هدفي رسيدي و اينكه كارهايي كه كردي رو كوچيك مي بيني . صعود سبلان كم چيزي نيست اما اهميتي بهش نمي‌دي بلدي خوب بنويسي ، عكس مي گيري و براي پادكست گذاشتن توانمندي كتاب خوندي فيلم ديدي مستقلي و الخ. تو براي خودت كرختي اما راحت براي ديگران كار انجام مي‌دي و خواست كه برم دنبال استارتاپ . 
استارتاپ منو رسوند به اونجا كه قرار يه سري پرو‍ژه انجام بدم كه آزمون خطا توشه و ترسي از اون نبايست داشته باشم و مجموعه اي از ابزارو روابطم كه نمي دونم مي‌خوام چكار كنم، همه چي فرضيه برام و توي عدم قطعيت بسر مي برم . انگاري اتفاق ها مثل يه ريسمان بهم وصلا وقتي شب با استون صحبت كردم راجع به ترس و كار گفت و اينكه تو زندگي چيزي نيست كه بشه ازش بترسيم اول ببين چي مي خواي بعد برو تو دلش . 
وقتي صبح ابرها رو ديدم فكر كردم ميشه روز خوبي باشه مي شه من روبراه بشم و ميشه كه بخوام تغيير كنم اما در جهت مخالف نجات دهنده در گور خفته است . بشو همون چيزي كه ميخواي برو سمت خودت و مثل هيچ كس نباش جز خودت 

هیچ نظری موجود نیست: