چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷

بازی شطرنج


هر روز به شکل متفاوتی آغاز می‌گردد و من هر شب سناریویی جدید می‌نویسم که فردا را چگونه با او آغاز کنم؟! دیالوگ‌هایمان را چطور پیش ببرم؟!  که این رابطه رنگ ببازد، غافل از اینکه مدتی هست که رنگ باخته. گویی در نبردی که هرروز خود فرمانده‌اش هستم شکست می‌خورم، می‌خواهم که شکست بخورم. می‌خواهم از احساساتم از دوست‌داشتنم شکست بخورم، اگرچه باید پیروز میدان شوم. باید زره منطقم را محکم‌تر ببندم و تمام درزها و سوراخ‌هایی که ممکن است این حس لعنتی از آن نفوذ کند برای پیروزی را ببندم. هرشب کلمات روی خانه‌های سیاه و سفید بازی شطرنجم شروع می‌کنند به حرکت، اگرچه هرروز تعداد کلمات و مهره‌های سفید کم می‌شوند؛ مثل اسبی که دیگر نمی‌پرد و به تاخت به سمت وزیر من نمی‌آید تا دل‌آشوبه بگیرم یا آن فیلی که یک هفته‌ای هست بین کلمه‌های هرروزش گم شده و دیگر نیست. نمی‌دانم شاید از همان روزی که دیوار‌های رخش را برای همیشه از بین کلماتش برداشته بود پیدایش نشده بود، خاطرم نیست، اما بنظر قرار است تنها همان سربازان همیشگی بمانند نه بیشتر. دیگر دلش نیست آن همه کلمه را میان صفحه‌ء  سیاه و سفید بتازاند یا شاید مانند همان مهره‌ای که هیچگاه  نمی‌توانست روی صفحه حاضر شود و همیشه جایش خالی ماند. از همان روز اول که مهره‌ها را دیدم دلم به این بازی رضا نبود فتحی در کار نبود بازی بدون او مگر ممکن بود؟! اما من تن به این بازی دادم و بی‌اینکه بخواهم علی‌رغم اجتنابم با همه‌ء شانزده مهره سیاهم پا به بازی گذاشتم و او بدون وزیر هم می‌توانست کیش و ماتم کند من تلاش می‌کردم برای رهایی برای رد شدن از مهلکه، مهلکه‌ای که گویی خود می‌خواستم که کیش شوم و از آخرین باری که صفحه شطرنج را دیده بودم زمان بسیاری گذشته بود چرا که دیگر نمی خواستم مجذوب شوم, اما تا قواعد بازی را مرور کنم با همان رخ و فیل و اسب میان خانه‌های سفید و سیاه من جولان می‌داد، حتی بدون او. او تمام مهره‌های منطقم را از صفحه بیرون انداخته بود و همه را از آن خود کرده بود. به خود که آمدم می‌خواستم پسشان بگیرم اما گویی دیگر نمی‌خواست بازی کند کناره گرفته بود، من کیش و مات رها شده بودم روی صفحه‌ای که دیگر مهره نمی‌چید. اکنون من هرروز کمات را به صف می‌کنم نه برای اینکه پیروز شوم، نه. برای اینکه دیگر مهره‌ای را جابه‌جا نکنم، برای اینکه همان اسب و فیلم و رخ ‌اش را ببینم با آن جای همیشه خالی.چراکه توان دیدن آن همه سواره‌نظام را بدون اسب و رخ و فیل اش ندارم...

هیچ نظری موجود نیست: