دوشنبه، بهمن ۱۰

بزن باران

هواي باراني مي شود من كودك  ، مي شود موسيقي با صداي بلند و گور باباي دنيا و زلزله هايش ، مي شود عشق ، مي شود لذت صرف و من پر مي گيرم مي روم حلول مي كنم ميان همه دوست داشتني هايم ميان قطره هاي باران ميان ملودي نواخته شده زير گوشم ميان گلبرگ هاي سفيد رنگ گياه بومادران ميان فضاي خالي سنگ ريزه ها و خاك هاي مرطوب آب گرفته . آي باران آي هواي ابري در آغوشم گيريد كه دنيا رنگ ديگري مي شود  . دستم را دراز مي كنم تا قطره ها بچكد آن جا كه دوست مي دارم صورتم را رو به آسمان مي گيرم تا خيس شود و روحم زير باران دوباره جوانه بزند  .
يكهو دلم  مي گيرد و آرزو مي كنم كاش مي شد زماني از ميان اين جسم بكنيم پرواز كنيم و نباشيم كاش مي شد از ميان ديوارهاي زندان هم رد شد كاش مي شد باران هواي ابري را برد ، نه آنها را آورد ميان كوچه خيابان  اگرچه نيازي نيست خودشان مي روند خودشان آنقدر روح آزاد دارند كه از ميان آن دريچه رو به بيرون بوي قطره ها را استشمام مي كنند و با هر قطره اي مي روند به دورها به روزها به نيامده ها به ساخته خواهد شد ها 
هواي ابري پشتش تغيير دارد ساختن و سبز شدن و اميد دارد به اميد روزهاي تغيير و روزهاي روشن به اميد احترام به نوع انسان و نوع عقيده هر چقدر متفاوت باران را سر مي كشم
پ ن : زندگي نامه سعيد سلطان پور كه خوندم واقعن براي خيلي از آدم ها و اتفاقات متاسف شدم